عکسای از بیمارستان تا 3 ماهگی یاس گلکم
یاس نازم اون روز با خاله سحرو بابا رفتیم بیمارستان بابا میگفت تو رو خدا امروز دیگه بدنیاش بیار,,,,اخه هم ذوق داشتیم هم اینکه بابای ۱۷ امتحان داشت,خلاصه رفتیم ولی یه خان دکتر خوب گفت که وقتت نشده و معاینه کرد و با اینکه من تو این نه ماه از استرس معاینه داشتم میمردم ولی انقد که سر داداشی بهم استرس داده بود نبود,و من خوشحال از اینکه شما ۱۳ بدنیا نمیای,اخه از عدد ۱۳ خوشم نمیومد,برگشتیم خونه و مامان خدیجه و خاله سحرم رفتن خونه خاله مریم گفتن که خوب فعلا بدنیا نمیاد,یک دفعه ساعت ۳ نصفه شب دردم گرفت,,,و از این خوشحال بودم که دیگه امروز ۱۴ بود,تو راه یه دردای داشتم که میخواستم صندلی ماشینو از جا بکنم رسیدیم بیمارستان یه مامااعصاب ندار معاینه کرد و گفت برو رو تخت زایمان بچه داره بدنیا میاد,,,و با یه عالمه دردو جیغ بدنیا امدی من چون وقتی داداشی بدنیا اومده بود بیهوش بودم و اخه چون زایمان بی درد بود,,,وقتی شما رو رو دلم گذاشتن خیلی حس خوبی گرفتم,انگار یک ان دردام همه فروکش شد,و تو شدی زندگی من,تو شدی نفس بالنده ی من,,